سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب نشینان

تنهایی، تنها دارایی آدمها

نامی‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی.گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌

 

می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌


تنهایی‌ بخرد؟ هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌

 

از خدا.


با من‌ گفت‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم.


هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.


و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاری‌ در حوالی‌ دل.

 

می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست.


کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.


او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.


سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌

 

چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و


نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟


اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید

 

 

بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما


را می‌درید.


از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود،

 

که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌


وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.


از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار

 

لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا


سکوت‌ نوشیده‌ بود.


و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌

 

چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌


چیزی‌ بخواهد.


او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی


[ جمعه 91/5/6 ] [ 1:16 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

قدر زر زرگر شناسد!!!

مرد جوانی به نزد ذوالنون مصری آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان.

ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان

 

ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟!

مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن

 

بپردازد...


مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.


ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر

 

است ؟!


در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!!!


مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.

پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست

 

فروشان از این انگشتر جواهر است.

 

قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری.


[ جمعه 91/5/6 ] [ 1:12 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

چای سبز و زبان

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره


دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟


خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.


دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن.


و این کار رو ادامه بده.


دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.


خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم مست اومد خونه،


من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.


دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن


[ جمعه 91/5/6 ] [ 1:10 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

سه پاکت نامه

آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با


او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های 1 و 2 و 3 روی آنها نوشته شده


بود به او داد و گفت:


«هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب


شماره باز کن.»


چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت 

 

 بد جوری به درد سر افتاده بود. 


در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز

 

کرد.


کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود:


«همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»


آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را

 

ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و


باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.


یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی


که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود:


«تغییر ساختار بده.»


اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.بعد از

 

چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد.

 


آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:

 


«سه پاکت نامه آماده کن.»


[ جمعه 91/5/6 ] [ 1:5 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

مشکلات

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چ

ه


سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.



پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با



خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.




مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند

 



اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر

 


پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.


 


روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به



بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد


...



نتیجه اخلاقی



مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه



اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند


 


و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!




اگراز مشکلات برای بالا آمدن و رشد مان استفاده نکنیم , در چاههای زندگی گرفتار



میشویم .


[ چهارشنبه 91/5/4 ] [ 10:4 صبح ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

   1   2   3   4   5      >