سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب نشینان

†... حکایت عشق ... †

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند : 

شادی ... غم ... غرور ... عشق 

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت ...

همه ساکنان جزیره قایق هایشان را ترک کردند ... اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند 

 ... چون او عاشق جزیره بود ...  

هنگامی که جزیره به زیر آب فرو می رفت? از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد خواست  

و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ... ثروت گفت : نه ... ! 

مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد ... 

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی می شد کمک خواست ... غرور گفت : نه .... ! 

چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهد کرد ... 

غم در نزدیکی عشق بود ... عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم ! 

غم با صدای حزن آلود گفت : من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم ...  

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد ?  

اون قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید ... 

آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای سالخورده ای گفت : 

بیا من تو را خواهم برد ... سریع خود را داخا قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. 

وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات  

داده بود چقدر به گردنش حق دارد !

... عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد ...

عشق نزد علم که مشغول مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید : 

آن مرد که بود ؟ ... علم پاسخ داد : زمان ... !

عشق با تعجب گفت : اما او چرا به من کمک کرد ؟  

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ...... 

 


[ جمعه 91/2/22 ] [ 7:50 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

مشکلات و سختی ها

استادی در شروع کلاس درس? لیوانی پر از آب به دست گرفت ... آن را بالاتر برد تا همه بتوانند آن را ببینند ... سپس از دانش آموزان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ دانش آموزان پاسخ دادند : 50 گرم? 100 گرم و ...

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمی توانم بفهمم وزن این لیوان چقدر است ! ... اما سوال من این است : به نظر شما اگر من این لیوان را چند دقیقه به همین صورت نگه دارم چه اتفاقی می افتد ؟

دانش آموزان گفتند که هیچ اتفاقی نمی افتد !

استاد پرسید : خوب ... اگر یک ساعت این را نگه دارم چه اتفاقی می افتد ؟ ... یکی از دانش آموزان در جواب گفت : دستتان کم کم خسته می شود ...

استاد : درست است ... حالا اگر یک روز تمام نگه دارم چه ؟ ... شاگرد دیگری جسارتا گفت : دستتان بی حس می شود و عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوید !

همه دانش آموزان خندیدند ...

استاد گفت : خیلی خوب است ... ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ ... شاگدان جواب دادند : نه !

استاد : پس چه چیزی باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ ... من چه باید بکنم ؟

شاگردان گیج شدند ... یکی از آنان گفت لیوان را زمین بگذارید

استاد گفت دقیقا ... مشکلات زندگی هم همینطور است ! .... اگر آن ها را چند دقیقه در ذهنتان قرار دهید اتفاقی نمی افتد ... اگر مدت طولانی تری به آنان فکر کنید کم کم به درد خواهند آمد

اگر بیشتر از آن نگه دارید? فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است اما مهم تر آن است که آنها را هر شب? پیش از خواب? آن ها را زمین بگذارید ...

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید ... هر روز صبح سر حال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده ی هر مساله و چالشی که برایتان پیش می آید? برآیید ... !

 


[ جمعه 91/2/22 ] [ 7:46 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

سکوت

امروز دلم خیلی گرفته....


نمیتونم گریه کنم...تا سبک شم....


نمیتونم با کسیم حرف بزنم....


یه دنیااااا بارونی ام....


و بازم فقط سکوت میتونم بکنم....


کاش میشد جلوی کسی ورق بزنم برگه های دلمو....


تا بخونه ...تا درکم کنه...تا منو بفهمه...


بجز سکوت کاری از دستم برنمیاد


فقط دلم خدا میخواد..........


تنها کسی که میتونم با اطمینان بگم برایه منه....

 


[ سه شنبه 90/12/16 ] [ 10:13 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

اخلاق.......

 روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10 اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000 ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و

.
صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت ! 

[ شنبه 90/11/29 ] [ 4:58 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

زخم زبان یا زخم دل........یا شایدم درد دل

پسر بچه‌ای بود که اخلاق خوبی نداشت.
 
 پدرش جعبه‌ای میخ به او
 
داد و گفت هربار که عصبانی می‌شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
 روز
 
اول، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید.
 
 طی چند هفته بعد، همان طور
 
که یاد می‌گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده
 
شده به دیوار کمتر می‌شد.
 
 او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان‌تر از
 
کوبیدن میخها بر دیوار است ... -
 
  بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر
 
عصبانی نمی‌شد.
 
 او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد
 
داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخها را از
 
دیوار در آورد.
 
 روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید
 
که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است.
 
 پدر دست پسر بچه را
 
گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : - پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی و
 
توانستی بر خشم پیروز شوی .
 
 اما به سوراخهای دیوار نگاه کن.
 
 دیوار
 
دیگر مثل گذشته‌اش نمی‌شود.
 
 وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی
 
می‌زنی ، آن حرفها هم چنین آثاری به جای می‌گذارند.
 
 تو می‌توانی
 
چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری.
 
 اما هزاران بار عذر
 
خواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است.
 
 زخم زبان هم به
 
اندازه زخم چاقو دردناک است.

[ جمعه 90/11/28 ] [ 12:57 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

<      1   2   3   4   5      >