سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب نشینان

پژواک

 

پدری همراه پسرش در کوهی می‌رفتند. ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس

کرد.او فریاد کشید آه… در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه… پسرک با کنجکاوی

فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟» این موضوع او را

عصبانی کرد.


پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد «تو ترسویی!» به پدرش نگاه کرد و پرسید:«پدر

چه اتفاقی دارد می‌افتد؟» پدر فریاد زد «من تو را تحسین می‌کنم» صدا پاسخ داد «من تو

را تحسین می‌کنم» پدر دوباره فریاد کشید «تو شگفت انگیزی» و آن آوا پاسخ داد «تو

شگفت انگیزی». پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است.

پدر این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد: مردم این پدیده را «پژواک» می‌نامند. اما در

حقیقت این «زندگی» است. زندگی هر چه را بدهی به تو برمی‌گرداند. زندگی آینه اعمال و

کارهای نیک و بد توست. اگر عشق بیشتری می‌خواهی، عشق بیشتری بده. اگر مهربانی

بیشتری می‌خواهی، بیشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و

احترام بگذار. اگر می‌خواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته

باش!

 

این قانون طبیعت است و در هر جنبه ای از زندگی ما اعمال می‌شود. زندگی هر چه را که

بدهی به تو برمیگرداند. به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد شد و به هر کس

که بدی کنی، بدی هم خواهی دید. زندگی تو حاصل یک تصادف نیست. بلکه آینه ای است

که انعکاس کارهای خودت را به تو بر می‌گرداند.

پس هرگز یادمان نرود «که با هر دستی که بدهیم، با همان دست می‌گیریم و با هر دستی

بزنیم، با همان دست هم می‌خوریم


 

 


[ چهارشنبه 91/5/4 ] [ 10:1 صبح ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

گرگ و میش :

 

گرگ و میش :


در ایام صدارت امیر کبیر ،روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا ) عمومی ناصرالدین شاه

که والی برو جرد بود ،به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید .

امیر از احتشام الدوله پرسید :خانلرمیرزا ،وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان جواب داد:قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یه جوی آب میخورند .

امیر بر آشفت و گفت :من میخواهم مملکتی که من صدر اعظمش هستم آن قدر

امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد ،

آن گاه تو می گویی که گرگ و میش از یه جوی آب می خورند ؟

خانلر میرزا که در قبال این منطق امیر کبیر جوابی نداشت ،سرش را پایین انداخت و

چیزی نگفت .

 


[ دوشنبه 91/5/2 ] [ 9:42 صبح ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

هفت نصیحت مولانا


هفت نصیحت مولانا
 • گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن (مثل رود)


• باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)


 • اگرکسی اشتباه کرد آن رابه پوشان (مثل شب)


• وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)


 • متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)


 • بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )


 • اگر می‌خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)

  

هیچوقت به کسی نگو ما به درد هم نمی خوریم شاید به درد او نخوری ولی شاید تو دوای تمام دردهای او باشی

 


[ دوشنبه 91/5/2 ] [ 9:38 صبح ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

داستان فوق العاده در مورد عشق

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.


به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل

تا چیزی برای خوردن به شما بدهم


آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟
»


زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته


آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد
.


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل


زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم


زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت


است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است


، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم



زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت


کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را


دعوت نکنیم؟»


فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا


خانه پر از عشق و محبت شود



مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او


مهمان ماست


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب


پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»


پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند


ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »


آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.

 


[ شنبه 91/4/3 ] [ 1:32 عصر ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

پشیمون

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.


پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های


شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت

.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت ، تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند


زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی


همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار


میشود


و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش


می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!


از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.


قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید

 


[ شنبه 91/2/23 ] [ 11:40 صبح ] [ علی رضایی ] [ نظرات () ]

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

<      1   2   3   4   5      >